استرس من و انتظار بابا
اين نه ماه،بيشتر انتظارا واسه من بود.
ولي..
اين چند ساعت آخر واسه باباجون.
مادرجون و عزيز و خاله جون تکتم هم باما بيمارستان اومدن.. من خيلي
خوشحال بودم،حس خوبي داشتم.
البته استرس هم بودا،ولي به اينکه ميخواسم دوتا جوجه ببينم،آرومم ميکرد.
چيزي از سزارين و عملم نميتونم بنويسم،همش بيهوش بودم،ولي فيلمش هست
ميتونين تو فيلم خودتونو منو ببينين گل پسملاي من:-*
ولي تنها حرفم،راجع به باباجونتون،که خيلي منتظر بود،به انتظار ديدن شما.
وقتي شمارو ديد،منتظر و نگران من. از نگاه و استرسش همه فهميدن چقد دوسم
داره..
عمل خوب و کم دردي داشتم،البته مسکن هم زياد ميزدن که متوجه دردنشم.
اولين چيزي که به ذهنم ،بعد به هوش اومدنم رسيد،اينه که دوتا نيني
از وجودم بيرون اومدن،آيا سالمن..
از خدمه اي که تختمو تا بخش ميبرد پرسيدم گفت اره،خيالم هنو راحت نشد تا
باباجون شعيب اومد دستمو گرفت،ازش پرسيدم گفت اره،ولي نميدونم چرا
همه يجوري بودن،بي حال و ناراحن.
من با اون گيج بودنم بعد بيهوشي ميخنديدم و خوشحال بودم،ولي اونا نه. .
شما هم نياوردن تو اتاقم،گفتن بايد تو اتاق و تو دستگاه باشين تا گرم شين..
اووووف،حتي بعد دنيا اومدنتونم بايد انتظار ميکشيدم:-(
بالاخره آوردنتون.
ووووي وقتي ديدمتون،زبونم بند اومد،لال شدم،اشک تو چشام جمع شد
همش از خوشحالي بود
باورم نميشد،يعني من!!
مامان مطهره شدم،مامان دوتا شازده کوچولو شدم
خداي مهربونم شکرت.
بازم،همه ناراحن بودن،مادرجون هم همش يه چيزايي پچ پچ ميکرد ،تا اينکه..
.
.
قضيه رو بهم گفتن.
به يکباره دنيا رو سرم خراب شد.
همه ي خوشي اين نه ماه و اين چند ساعت دود شد رفت هوا:-(
ولي خداروشکر،بازم خدا معجزه کرد،بازم معجزه شو شامل حالم کرد.
ايمانم قوي تر شد.
مديونتم خدا.
خييييييلي دوست دارم. عاشقتم خداجون