روزهاي آخر..
سلام پسملاي من
شاهزاده هاي من،روزاي آخر و پشت سر گذاشتم،دلم ميخواست زود زود بيام
واستون بحرفم ولي نشد.. دليلش جز کمبود وقت و استرس نبود.
ماجراي تاريخ زايمان:
دکتر خوب من،پانزده آذر وقت داد،تو ذهنم،همش مرور ميکردم تاريخ رو،به
باباجوني ميگفتم که خيلي ديره،ممکن اتفاق بدي بيفته. نقشه ميکشيدم که
خودمو به بيحالي بزنم و برم بيمارستان تا شمارو زودتر ببينم.
بيست و هشتم آبان ماه،حالم يکمي ناخوش بود،خاله جوني اومده بود
بهش گفتم بريم دکتر.. وقت گرفتيم و با بابا جونتون رفتيم مطب.
دکتر معاينه م کرد،آب دور شما کوچولو هامو چک کرد،ديد کمه،انقباضات منم
چک کرد،ديد زياده،ولي خودم متوجه نميشم،بخاطر مصرف اونهمه قرص
همه ي حس هاي من غيرفعال شد،حتي حس درد.
واسه2آذرماه وقت سزارين داد.. هم خوشحال بودم،هم ناراحت:-(
تموم اون روزاي آخر واسه ديدنتون لحظه شماري ميکردم،روزاي شيرين و
دلگيرکننده اي بود:-(
ولي هرچه به شنبه دوم آذر نزديک ميشدم،باورم نميشد که نه ماه تونستم
شمارو تو دلم داشته باشم.
خداااااجونم شکرت.