ی خبر خوب
سلاااااااااااااااااام نفسهاي مامان..
دلم يه توچولو شده واسه جفتتون،با اينکه تو دلم وول ميخورين
و من دارمتون،ولي بازم دلتنگتونم..
آخ که چقد عاشقتونم،نميدونين،از دلم،از حس و حال
اين روزام خبر ندارين..
قوبون قدو بالاتون برم من که همش بهم لگد ميزنين،
جاتون تنگ شده ديگه،پوست جيکم ماماني،
هم که نازک نازک شده کپل مپلاي من.
اومدم خبر بغل گرفتنتونو بدم،هرچند قطعي نيست،
ولي از بي تکليف بودن بهتره..
اين چند وقتي پيش خودم همش حساب ميکردم،
اوايل آذر دنيا مياين،آخه ميگن پايان 37هفته وقت دنيا اومدنه،
ولي دو روز پيش مطب دکتر بودم،تاريخ15آذر داد.
گفت،بايد تا جايي که بشه،قند عسلاتو تو دلت نگه داري،
من اولش خيلي ناراحن شدم و دلم گرفت،
ولي بعدش بابايي کلي باهام حرف زد که به نفع هممونه،
که تا اونموقع صبر کنيم.
الان دارم لحظه شماري،ثانيه شماري ميکنم واسه ديدنتون،
آخ که چه حس خوبيه مادر شدن،واسه همه اونايي که
دلشون نینی ميخواد دعا ميکنم،خداجونمون يه نيني بده بهشون .
نميخوام گلايه و شکايتي کنم از دردايي که دارم و از
بيخوابي هام،همشونو با جون و دل قبول ميکنم،
ولي بدونين ماماني خيلي دوستتون داره
که اين روزارو دلش ميخواد به خوشي بگذرونه.
اتاق خوشملتونم آماده کرديم،سر فرصت عکساشو ميذارم،
باباجون صبحها قبل بيرون رفتن،چند دقيقه اي تو اتاقتون ميشينه،
منم هروقت دلم تنگ ميشه ميرم لباساتونو بو ميکنم،ناز ميکنم،
آخ که فداتوووووون بشم.
جيگرتونو بوس بوس.
عاشقتونم.
منتظرم بياين بغلم.