رایان & نویانرایان & نویان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

مـــعـــــــــجـــزه ی خـــــــــــــــدا

استرس من و انتظار بابا

اين نه ماه،بيشتر انتظارا واسه من بود.    ولي..    اين چند ساعت آخر واسه باباجون.    مادرجون و عزيز و خاله جون تکتم هم باما بيمارستان اومدن.. من خيلي    خوشحال بودم،حس خوبي داشتم.    البته استرس هم بودا،ولي به اينکه ميخواسم دوتا جوجه ببينم،آرومم ميکرد.    چيزي از سزارين و عملم نميتونم بنويسم،همش بيهوش بودم،ولي فيلمش هست   ميتونين تو فيلم خودتونو منو ببينين گل پسملاي من:-*   ولي تنها حرفم،راجع به باباجونتون،که خيلي منتظر بود،به انتظار ديدن شما.    وق...
25 آذر 1392

روزهاي آخر..

     سلام پسملاي من   شاهزاده هاي من،روزاي آخر و پشت سر گذاشتم،دلم ميخواست زود زود بيام    واستون بحرفم ولي نشد.. دليلش جز کمبود وقت و استرس نبود.      ماجراي تاريخ زايمان:     دکتر خوب من،پانزده آذر وقت داد،تو ذهنم،همش مرور ميکردم تاريخ رو،به    باباجوني ميگفتم که خيلي ديره،ممکن اتفاق بدي بيفته. نقشه ميکشيدم که    خودمو به بيحالي بزنم و برم بيمارستان تا شمارو زودتر ببينم.    بيست و هشتم آبان ماه،حالم يکمي ناخوش بود،خاله جوني اومده بود    بهش گف...
25 آذر 1392

بهترین عکس زندگیمون

سلااااااااااااااااااااااام نانازای من میخوام یه عکس خوشمل نشونتون بدم تصویریه که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه دوتا ساک کوچولو صحیح و سالم که شما دوتا توشیـــــن مامان فدا جفتتون شه جیگرتونو بوس بوس خاطره ی اون روز هیچ وقت یادم نمیره.. یه بار اول سونو شدم..دکتر گفت باید دوباره معاینه ت کنم.. برو بشین آب بخور..آخر وقت میبینمت کلی ترسیدم! نگاهش به مانیتور یجوری بود..مشکوک میزد ولی ییهو گفت : خانوم ایجارو نیگاه..دوتا نینی وجود داره.. منو میــــــگی..مردم از خنده باورم نمیشد به بابا جونی نیگاه کردم اونم میخندید ولی شوک شده بود.. ...
16 آبان 1392

ی خبر خوب

سلاااااااااااااااااام نفسهاي مامان..       دلم يه توچولو شده واسه جفتتون،با اينکه تو دلم وول ميخورين و من دارمتون،ولي بازم دلتنگتونم..    آخ که چقد عاشقتونم،نميدونين،از دلم،از حس و حال اين روزام خبر ندارين..    قوبون قدو بالاتون برم من که همش بهم لگد ميزنين، جاتون تنگ شده ديگه،پوست جيکم ماماني، هم که نازک نازک شده کپل مپلاي من.    اومدم خبر بغل گرفتنتونو بدم،هرچند قطعي نيست، ولي از بي تکليف بودن بهتره..    اين چند وقتي پيش خودم همش حساب ميکردم، ا...
16 آبان 1392

درد دل مامانی با شمایی که روزی عاشق میشین

قند عسلای من.. می‌دونم که شما هم یه روزی عاشق میشین. میاین وایمیستین جلوی من و بابا و از دخترکی میگین که دوسش دارین! این لحظه اصلا عجیب نیست وشما  ناگزیرین از عشق…! که شما حاصل عشقین… نفسای من… مامان برای شما حرف‌هایی داره حرف‌هایی که به درد روزهای عاشقیتون می‌خوره… عزیزای دلم! یک وقت‌هایی زنِ رابطه بی‌حوصله و اخموست. روزهایی می‌رسه که بهونه می‌گیره. بدقلقی می‌کنه و حتی اسمتونو صدا می‌کنه و شما به جای جانمِ همیشگی، میگی: “بله!” و اون میزنه زیر گریه…   ...
16 آبان 1392